کوچ کردند کولیان سپید.
ايل رنگين کمان ز راه رسيد.
باز هم باد، پر شد از فرياد.
باز هم رنگ، شد ز بند آزاد.
سبزه بر زد ز خاک سر چالاک.
سبز شد آسمان ز سبزي خاک.
بوي گل، بالهاي خويش گشاد؛
کرد پرواز سوي لانهي باد.
* * *
من نشسته، کنار پنجره مست،
گيسوي آفتابم اندر دست.
پر و بال خيال و چشم�انداز،
آردم ذرّه ذرّه در پرواز.
تا به تدبير اين شگفت کمند،
ميروم تا به بام چرخ بلند.
از پس شيشهي زلال و کبود،
آسماني است رنگ بود و نبود.
بال در بال بسته، در پرواز،
من و خورشيد گرم راز و نياز.
در خروش آفتاب و من خاموش،
او سرا پا زبان و من همه گوش.
دل دريا تبار او خون بود؛
غم او از شمار بيرون بود.
* * *
گفت: چندين هزاره، پيش از اين،
دل به من باخت مادر تو زمين.
او سرا پا نياز و من همه ناز،
شد بدين گونه، کار عشق دراز.
سالها او به گرد من چرخيد،
تا سرانجام دل ز من دزديد.
مهرباني و مهرباني کرد،
تا مرا عاقبت به دام آورد.
خيمه زد عشق در دل من نيز،
بر سر کار عشق شد پرهيز.
* * *
در نخستين طلوع تابستان،
زد سراپرده�اي، سپيده�دمان.
من و او در پناه خاموشي.
تن سپرديم با هم�آغوشي.
نطفه�اي بسته شد هم از آغاز،
قصّه کوتاه، ماجرا است دراز.
پس نه ماه، بردباري و درد،
مادرت، خاک، کودکي آورد.
کودکي نغز و فرّخ و دلبند،
خاک از او شاد و چرخ از او خرسند.
* * *
نام او را گذاشتيم بهار
که سراپاي نقش بود و نگار.
مادر او را به جام و دل، پرورد.
نفسي هم جدا ز خويش نکرد.
* * *
آه و افسوس و درد کاين نوزاد،
ماند ماهي سه و سپس جان داد.
خاک و من هر دو داغدار شديم،
مُرد آرام و بيقرار شديم.
رفت آن لحظه�هاي روشن و شاد،
مرگ بر مرگ دشمن آيين باد!
* * *
سالي از عمر، سوگوار گذشت،
شام خاموش و روز، تار گذشت.
* * *
روزي از روزهاي کور و کبود،
گفت با من زمين: زسوگ چه سود؟
تا جواني و شور و شوق به جاست،
مي�توان باز حجله�اي آراست.
مي�توان برد غصّه را از ياد،
مي�توان باز، نوبهاري زاد.
زان سپس ما، من و زمين، هر سال،
بامدادان، در آرزوي محال،
در سراپردهي سپيده�دمان،
با نخستين طلوع تابستان،
در کمندي ز شوق افتاديم.
تن به آغوش يکديگر داديم.
تا عروس زمينيام، شايد،
نوبهاري براي من زايد.
همه ساله، زمين به رنج افتاد؛
پس نُه ماه، نوبهاري زاد.
ليک هربار، شد سه ماهه و مرد،
مرد و با خويش شادي ما برد.
* * *
اين بهاري که حال مي�بيني،
به چنين نغزي و نوآييني،
آخرين کودک من و خاک است.
جانم از مرگ او همه باک است.
ترسم او پيش از اينکه پاگيرد،
چون دگر خواهران خود ميرد!
* * *
داستان چون به اين کرانه رسيد،
بغض خورشيد داغ دل ترکيد.
* * *
گفتم: اي چرخ را تو چشم و چراغ!
دور باد از دل تو زين پس، داغ.
هيچ ديگر مباش در تشويش،
بيم را دور دار از دل خويش!
آدمي، چاره�ساز و چالاک است؛
مرگ را هم از او بسي باک است.
مرگ، زي گور خود روانه شود.
نوبهار تو جاودانه شود.
* * *
زين سخن آفتاب شد خرسند،
پاي تا سر شگفت با لبخند.
شاد، با من به بوسه کرد وداع،
پس زدم چنگ در کمند شعاع.
چشم بستم، رها شدم چالاک؛
در يکي دم، مرا رساند به خاک.
* * *
آي ياران خاکي آيينم!
من�تان چاره�ساز مي�بينم!
همه لب را به خنده باز کنيم
تا در مرگ را فراز کنيم.
تا بخنديم و تا بخندانيم،
کي، دمي بي�بهار مي�مانيم!
نگذاريم تا بميرد باز؛
اين بهاري که آمده است فراز!
74664 بازدید
51 بازدید امروز
10 بازدید دیروز
94 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian